دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت
هی این ؛هی آن ...
ولی هیچکس واقعاً
اتاق دلم را تماشا نکرد
و کسی قفل قلب مرا وا نکرد.
یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است
یکی گفت چرا دیوارهایش سیاه است؟
یکی گفت چرا نور اینجا کم است؟
و آن دیگری گفت : و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است !
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم :
من چقدر تنهایم...!!!
امروز با خودم فکر می کردم
کاش دلم را به بنگاه دنیا نمی سپردم
و می فهمیدم هیچ کس جز خدا مشتری دلم نیست
اما ناگهان!
سه دهه از عمرم گذشته بود.
وبه قول قیصر امین پور
ناگهان چه زود دیر شد...
